آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند. 40 سالگی ناهید طباطبایی
بریدههایی از رمان 40 سالگی
نوشته ناهید طباطبایی
ای کاش من هم عاشق چیزی بودم،عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد،عاشق یک کار،مثل هرمز،یک عشق مطمئن،عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد،نگران آن نباشی که پَسِت بزند،یا کمتر دوستت داشته باش،یا ته بکشد… 40 سالگی ناهید طباطبایی