سیذارتا تو شاگرد زیرکی هستی پس این را نیز بیاموز. میتوان به گدایی مهر رفت، میتوان مهر را خرید یا پیشکش گرفت یا در کوچه یافت اما مهر را هرگز نمیتوان از کسی دزدید. سیذارتا هرمان هسه
بریدههایی از رمان سیذارتا
نوشته هرمان هسه
بسیار اتفاق میافتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه در طلبش است نمیبیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمیشود، زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر میکند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جست و جو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، ولی درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز! تو شاید جوینده ای باشی و در جست و جوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمیبینی. سیذارتا هرمان هسه
تو در پناهگاه باطن خویش آرامشی داری و هر زمان میتوانی بدان پناه بری و خود باشی، درست مثل من، ولی بدان که اندکی از مردم این ظرفیت را دارند، در صورتی که همه میتوانند آن را داشته باشند. سیذارتا هرمان هسه
نوشتن نیکو و تفکر از آن نیکوتر است، هوشیاری نیک و صبر از آن نیکتر است. سیذارتا هرمان هسه
وقتی که سنگی را در آب بیندازی آن سنگ برای رسیدن به قعر آب نزدیکترین و سریعترین راهها را برمی گزیند، سدهرتها نیز چون تصمیم و نیتی داشته باشد همان طور است. سیذارتا هرمان هسه
این رود بسیار زیباست، من او را بیش از هر چیزی دوست میدارم، چه بسیار که بدو گوش فرا میدهم و خیره میشوم و پیوسته چیزی از آن فرا میگیرم. سیذارتا هرمان هسه
روزها و شبها کوتاه بودند و ساعات چون قایق هایی که بر روی دریای زمان بادبان کشیده باشند، میگذشتند و او در زیر هر بادبان قایقی مییافت که گنجینههای شادی و سعادت را حمل میکرد. سیذارتا هرمان هسه
در آن هنگام که جهان و اطرافیان سدهرتها یک به یک از بین میرفتند، آن وقت که چون اختری در آسمان به تنهایی ایستاده بود و از سرمای یأس شکسته و مغلوب شده بود، استوارتر از هر زمانی سدهرتها یعنی خودش بود. سیذارتا هرمان هسه
وی به اطراف نگریست و چنین حس کرد که اولین بار است که جهان را میبیند. دنیا زیبا و عجیب و اسرارآمیز مینمود. جایی آبی، جایی زرد و جایی سبزرنگ، آسمان و رودخانه، کوه و جنگل، همه زیبا بودند همه اسرارآمیز و مسحورکننده به نظر میرسیدند و سدهرتها که اینک بیدار شده بود در میان همهٔ این چیزها به راه خویشتن شناسی میرفت. گویی همهٔ اینها، همهٔ این رنگهای زرد و آبی، همهٔ جنگلها و رودخانهها برای بار اول از مقابل چشمان او گذشتند. سیذارتا هرمان هسه
افکارش بر او چیره شده بودند و از هر فکری فکر دیگری سر چشمه میگرفت. سیذارتا هرمان هسه
به نظر سدهرتها برای ادراک علل باید به فکر پرداخت، زیرا تنها به وسیلهٔ فکر مدرکات به جامهٔ دانش در آمده، محفوظ میمانند، دارای حقیقت گشته و رشد میکنند. سیذارتا هرمان هسه
ما تسلیت و تسکین مییابیم و این را که چگونه خود را بفریبیم نیز فرا خواهیم گرفت، ولی ما آن مقصد اصلی و آن راه را نخواهیم یافت. سیذارتا هرمان هسه
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنجهای راه و سختیهای دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
سدهرتها چون کسی که ناگهان از خواب گران بیدار شود، به وی نگریست و به یک نظر روح او را بر خواند و در آن تشویش و تسلیم مشاهده کرد. سیذارتا هرمان هسه
وی دید سدهرتها راهی برای خود برگزیده و سرنوشت او رو به تجلی نهاده است و با سرنوشت سدهرتها سرنوشت خود او نیز شکل دیگری مییابد. سیذارتا هرمان هسه
گوویندا سدهرتها را به نام خواند، ولی جوابی نشنید. سدهرتها در عالم اندیشه فرو رفته بود. دیدگانش در نقاط دوردستی خیره شده و نوک زبانش از میان دندان هایش نمایان بود. به نظر میرسید که نفس نمیکشد. بدین گونه نشسته و غرق در عالم فکر بود. سیذارتا هرمان هسه
حال احساس میکرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه