بریده‌هایی از رمان قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان)

نوشته فئودور داستایوفسکی

گاهی فکری عجیب،خیالی واهی،و به ظاهر سخت از واقعیت دور،در ذهن آدم چنان قوتی می‌گیرد که آدم آن‌را معقول و عملی می‌پندارد،سهل است،در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد،چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی نباشد. قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،و حتی می‌شود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده! و روس‌ها نه تنها توانایی تحصیل پول ندارند،بلکه آنچه دارند نیز با ولخرجی به دور می‌ریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری! .
و بعد افزودم: منتها ما روس‌ها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل می‌بندیم و حریصانه به آنها روی می‌آوریم. این وسیله برای ما بسیار فریبنده استو چون بی آنکه به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی می‌کنیم،می‌بازیم
قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
نمی‌دانید نگاه مردی محجوب و تا حد بیماری عفیف و دل‌باخته گاهی چه‌قدر گویا و مضحک است،خاصه در لحظه‌ای که ترجیح می‌دهد زمین دهان باز کند و او را فرو ببلعد تا او راز خود را با حرفی یا نگاهی فاش نسازد. قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
من در میل مردم به بردن هر چه بیشتر و سریع‌تر پول هیچ چیز ناپاکی نمی‌بینم. من حرف آن مدعی را یاوه می‌شمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق می‌دهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر می‌آورد که <<کلان بازی نمی‌کنم>>،می فرماید: <<دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است>>. انگاری حرص حقیر و طمع بلند همتانه با هم فرقی دارد. مسأله نسبی است. قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز می‌توانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمی‌داند که همان روز چه خواهد خورد و می‌خواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها می‌کند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمی‌داشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان
قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی