وجود انسان، از مدتها پیش کاملا زیادی و بی مورد شده! تقصیر خودشان است خب! دنیا را به مرحله ای رسانده اند که دیگر جایی برای همنوعانشان باقی نمانده. مومو میشائیل انده
بریدههایی از رمان مومو
نوشته میشائیل انده
حالا فهمیدیم که اصلا نمیشود به بزرگترها امیدوار بود. من از اول هم بهشان بی اعتماد بودم. اما الان دیگر میخواهم راهم را به کلی ازشان سوا کنم. مومو میشائیل انده
و هرچه آدمها در استفاده از زمان بیشتر صرفه جویی میکردند،وقت کمتری برایشان باقی میماند. مومو میشائیل انده
اما خب، به هر حال گاهی وقتها تمام این چیزها به نظر آدم پوچ و بی اهمیت میآید. و این چیزی است که همه با آن آشنایی دارند. مومو میشائیل انده
چون زمان، خود زندگی ست. و زندگی در قلب انسان خانه دارد. مومو میشائیل انده
مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو میشائیل انده
مردم برای تماشای واقعیتی که با مال خودشان فرق داشت سر و دست میشکستند. مومو میشائیل انده