دخترکی به نام مومو در حاشیه شهری بزرگ در خرابههای یک آمفی تئاتر زندگی میکند. او فقط با چیزهایی که در گوشه و کنار شهر پیدا میکند روزگار میگذراند، اما استعدادی عجیب و غریب در شنیدن درد دلهای آدمها دارد. روزی سر و کله عالیجنابان خاکستری پیدا میشود. آنها میخواهند وقت ارزشمند آدمها را بدزدند و برای همین هر روز که میگذرد زندگی آدمها یکنواختتر و بیروحتر میشود. در این میان مومو تنها کسی است که حاضر شده جلوی عالیجنابان سینه سپر کند...