با حرکت آرام اتوبوس دستهای شاهرخ و سپیده به نشانه خداحافظی بالا رفت و آنها چند گامی در پی اتوبوس دوان شدند اما منوچهر از جایش تکان نخورد و دستی برایش تکان نداد. سروناز برگشت و برایشان دست تکان داد درحالی که بغضش را میرهانید شاید که سبک گردد. و باز هم رهانید بعض متراکم و محبوس در گلو را که به اندک بهانه در آن جای میگرفت. تنها مانده بود و دلش میترکید از غصه اگر گریه نمیکرد که گنجایش بیش از این را نداشت.