هنگامی که باستیان داستانش را به پایان رسانید، مدیر کتابفروشی، آقای کوراندر، مدتی به او نگاه کرد و سپس گفت: کسی چه میداند، شاید درست در همین لحظه کتاب در دست کس دیگری است که آن را میخواند... اما آدمهایی که میتوانند ولی برای همیشه در آنجا میمانند، و آدمهایی نیز یافت میشوند که به سرزمین رویاها میروند و باز میگردند، مانند تو، و این چنین به هر دو دنیا شکوفایی میبخشند... درهای بسیاری به سرزمین رویاها راه میبرند، از این گونه کتابهای سحرآمیز نیز فراوان است، ولی خیلیها از آنها آگاه نیستند... موضوع این است که یک چنین کتابهایی به دست چه کسی بیفتد... در ضمن، علاوه بر کتاب، امکانات دیگری هم وجود دارد که آدم بتواند به کمک آنها به سرزمین رویاها برود و دوباره بازگردد... اگر اشتباه نکنم، تو، باستیان بالتازار بوکس، به بعضیها راه ورود به سرزمین رویاها را نشان خواهی داد تا از آب چشمه زندگی برای ما ارمغان بیاورند. آقای کوراندر اشتباه نمیکرد.