با چاقو به جان لاشه میافتد. گربه پشت دخل میآید. گوشهای میایستد و به سلاخی لاشه نگاه میکند و بعد لیس زدن خون روی زمین. مرد کارش تمام میشود. عرق روی پیشانی را پاک میکند. دوباره روی زمین مینشیند و به تلفن نگاه میکند. گربه خرخر میکند. او هم مثل مرد روی زمین نشسته و با قیافهای مظلوم نگاهش میکند. مرد به شکم گربه نگاه میکند. به نظرش برآمده میآید. گربه را توی بغل میگیرد و به شکمش دست میکشد. اشتباه کرده است. زنش از گربهها بدش میآید. از این که مرد گربهها را دوست دارد و به خانهشان راه میدهد، همیشه به او تشر میزند. بچهدار نشدنشان را همیشه به گربهها ربط میدهد. مرد گربه را محکمتر به آغوش میچسباند.