صفر هیبت رستم داشت؛ کشیده و بلند بود. حله سفید کار دشتستان را به دوش انداخته بود. بیخیال از در ارگ بیرون آمد. دو آژان دنبالش بودند. چشمش را به میدان انداخت، بعد مردم را دید، بعد چوبه دار را. صفر همانطور که به نخلستان میرفت، از در ارگ خارج شد. خم بر ابرو نداشت. مردم جیغ و داد میکردند، لاتها صوت میکشیدند، دل در سینهها میتپید. ناگهان صدای گرم صفر بلند شد. همینطور که سنگین میآمد، میخواند: ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد