لبخند بیصدایش طنین فریاد خوشحالی بود در روح سرگردان و ناآرامم. سرگشته و حیران، سوار ماشینش شدم و ساکت و بیصدا، گوش به زنگ کلام شیوایش شدم. چهره مظطرب و بیقرار مجذوب از عشم را که دید پیروزمندانه چون سوارکاری که افسار اسبش را به دست دارد، با شتاب به سوی مقصد راند تا در مکانی آرام تیر خلاص را به قلب مغرور و بیصبرم فرود بیاورد. افسوس که مسافر عشق، اندک زمانی بیشتر فرصت ندارد تا دوباره مانند پرستویی مهاجر به خانه خویش بازگردد.