1 روز از تمام زندگی (یادداشتهای کوچک)
قلبم پر از درد شده بود. انگار گفته بودند باید تا مدتها بدون چشم زندگی کنی. آه یوسف، نمیدانی چقدر ترسیده بودم. مثل یک تنگ خالی شده بودم. توی اتاق زاویه پشت پنجره ایستادم. دلم از غصه لبپر میزد. بغض کرده بودم، صدایی گفت: «پیس پیس!» تو بودی، بلوز نو پوشیده بودی که آستینهایش بلند بود و تا زده بودی، ...