قلبم پر از درد شده بود. انگار گفته بودند باید تا مدتها بدون چشم زندگی کنی. آه یوسف، نمیدانی چقدر ترسیده بودم. مثل یک تنگ خالی شده بودم. توی اتاق زاویه پشت پنجره ایستادم. دلم از غصه لبپر میزد. بغض کرده بودم، صدایی گفت: «پیس پیس!» تو بودی، بلوز نو پوشیده بودی که آستینهایش بلند بود و تا زده بودی، کمربند دور کمر باریک و کوچکت یک دور اضافه خورده بود. هم ناراحت بودی هم هیجانزده. گفتی: «دارم میروم پری...» رمانی بسیار جذاب. روایتی خواندنی از داستان دو نسل. داستان تلاش مدام انسانها برای درک شدن و درک کردن. داستان سیطره سنتها و تلاش برای بریدن از یوغ آنها. «یک روز از تمام زندگی» درباره عشق و امید است. رمانی که رهایش نخواهید کرد.