فرزاد فکر کرد چرا از یک ماه پیش که خود را به او نشان داده بود ظاهر تارا مثل سنگ یخی شده، ولی او این کوه یخی را هم میخواست. به ستون درب سالن امتحانات تکیه داد و یاد اولین باری افتاد که تارا را دیده بود...
آینهای در غبار
باز مهتاب است و من در کوچههای باران خورده خیالم سایه به سایه به دنبالت روانم، تو را میجویم و میدانم که در هزار توی بنبست سرنوشت دیواری به وسعت تمام فاصلههای جهان بین ماست. چرا وصل ناممکن است؟ دوباره مهتاب است و من سوار بر توسن خیال تا انتهای دشتهای بیافق میتازم، تو نیستی و قاصدکها، بیخبر از تو ...