وقتی کارش تمام شد، لعیا رفت حمام. من هم رفتم تا کمکش کنم. با صابون و کیسه افتاده بود به جان خودش. کیسه را آنقدر محکم میکشید که انگار میخواهد 1 لایه از پوستش را بکند. آب دوش داغ بود. بخارش خیلی زود فضای حمام را پر کرد. توی بخار آب پنهان شده بود. صدای ریزش آب توی وان و صدای شلپشلپ دست لعیا که میرفت و میآمد، آهنگ زیبایی را به وجود آورده بود. اما هر 2 ساکت بودیم، هیچ کدام دهانمان برای خواندن باز نشد. وقتی آمدیم بیرون، بدنش هنوز لیز بود. وقتی دستش را روی بدنش میکشید، سر میخورد. میگفت شاید اینطوری مورچهها لیز بخورند و بیفتند زمین...