وقتی صنم با لباس سفید، کنار سفره عقد نشست، خیال شهین راحت شد. او را با دوستانش تنها گذاشت و به اتاق خواب شرقی برگشت. از پنجره، به کوچه نگاه کرد و دنباله پرده توی دست مشت کردهاش مچاله شد...
من ایاز ماهو (مجموعه داستان کوتاه)
وقتی کارش تمام شد، لعیا رفت حمام. من هم رفتم تا کمکش کنم. با صابون و کیسه افتاده بود به جان خودش. کیسه را آنقدر محکم میکشید که انگار میخواهد 1 لایه از پوستش را بکند. آب دوش داغ بود. بخارش خیلی زود فضای حمام را پر کرد. توی بخار آب پنهان شده بود. صدای ریزش آب توی وان و ...