زمانی که شوهر خدابیامرزم جوون مرگ شد و مرد فقط 32 سال داشتم، چهلمش که گذشت همه جور خواستگاری پشت در خونه بابام صف کشیده بود که خیلیهاشون آدمهای حسابی و محترمی بودند اما من تصمیم گرفتم با قربانی کردن همه آرزوهام جوونیام را به پای 4 تا بچهای که یادگار اون خدابیامرز بودند بریزم و آرزوهام رو توی آینده اونها جست و جو کنم. من و شوهرم عاشق هم بودیم و هر چی کردم دیدم دلم نمیاد که سایه مرد دیگری رو روی سر خودم و بچههام بیارم.