با رفتن آن دو، روی تخت افتاد. بین یک کشمکش خیلی قوی گیر کرده بود. تا دیروز از بهرام متنفر بود، حالا به او یک احساس عجیب پیدا کرده بود و این وسط چشمان سعید او را خیلی به خود مشغول کرده بود. نمیدانست چرا غمی در چشمان بهرام میدید و چشمان سعید را خیلی دوست داشت، احساس میکرد...