اولین چیزی که دید یک جفت چشم پریشان و خون نشسته بود که غمگین و مهربان نگاهش میکرد و او هم کسی نبود جز افروز. صنوبر دوباره صدایش زد و گفت: جواهر، جواهرجان میخواهیم سفره را بیاندازیم بلند شو کبری کارت داره. جواهر خیس عرق نگاهی دوباره به افروز انداخت که همچنان آشفته نگاهش میکرد سریع خود را به مطبخ رساند و دستورات لازم را داد. سرش درد میکرد احساس سرمای بدی میکرد...