هرچند که میدانست، یا باید میدانست که ساعات طولانی تنهایی نه تنها به تمرکز او کمکی نخواهد کرد، بلکه تنها او را برای دقایقی طولانی و بیپایان سر جای خود مینشاند تا با حالتی مسحور و شیفته به درختان بیرون پنجره اتاق مطالعهاش خیره بماند... و همینطور که تاریکی همه جا را فرا میگیرد، انعکاس شبحگونه خود او در قاب پنجره ظاهر شود. ادیت تصور میکرد که چطور ممکن است روح او آرام و آهسته از بدنش خارج شود تا در آنجا به پرواز درآید.