زنگ میزند. این پا و آن پایی می کند. آهسته دستش را بالا میبرد. آن را به موهایش میکشد و آنها را به عقب میدهد. باز دستش را به طرف زنگ میبرد. دوباره زنگ میزند. صدای دخترانه اما محکمی از آیفون میگوید بله؟!... ـ مرتضوی هستم. آقا مجید هستند؟ ـ آها. بله بله. بفرمایید تو آقای مرتضوی. صدای مختصری و کنار رفتن زبانه قفل. در را فشار میدهد. حیاط بزرگی است؛ شاید دویست و پنجاه یا سیصد متر. با ساختمانی قدیمی در انتهای آن. در هوای ابری و کمنور، حیاط بزرگ که چندان سرسبز نیست و بیش از همه کاجهای بلند و قدیمیاش به چشم میآید نگرانی فرید را تشدید میکند. در را پشت سرش میبندد به عادت همیشگیاش زیر لب میگوید یا خدا.