مجموعه داستان داخلی

زنگ هفتم

هرچی بود تا زیر پل سیدخندان رفتم، اما سراغ تاکسی‌ها نرفتم. در 1 لحظه تصمیم گرفتم. چه حسی بود؟ رهایی؟ غرور؟ آینده برق می‌زد. دیگر لازم نبود. دیگر لازم نبود آن پرچم همیشه براق را ببینم. و با پرچم‌های کهنه رو به رو دانشکده ادبیات مقایسه‌شان کنم. می‌رفتم دانشگاه. سلانه سلانه شریعتی را قدم زدم به طرف پایین. گفتم تا هرجا حال داشتم. تا خوده انقلاب پیاده قدم زدم. نه فقط آن جلسه را نرفتم، که جلسه‌های بعدی را هم نرفتم. نمی‌دانم چرا. علتش هرچی بود، فکر می‌کردم دیگر نیازی نیست بروم. - از متن کتاب -

چشمه
9786002291233
۱۳۹۴
۶۴ صفحه
۱۹۸ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های محمدمنصور هاشمی
قهقهه در خلا
قهقهه در خلا زنگ می‌زند. این پا و آن پایی می کند. آهسته دستش را بالا می‌برد. آن را به موهایش می‌کشد و آن‌ها را به عقب می‌دهد. باز دستش را به طرف زنگ می‌برد. دوباره زنگ می‌زند. صدای دخترانه اما محکمی از آیفون می‌گوید بله؟!... ـ مرتضوی هستم. آقا مجید هستند؟ ـ آها. بله بله. بفرمایید تو آقای مرتضوی. صدای مختصری و کنار رفتن زبانه ...
مشاهده تمام رمان های محمدمنصور هاشمی
مجموعه‌ها