هرچی بود تا زیر پل سیدخندان رفتم، اما سراغ تاکسیها نرفتم. در 1 لحظه تصمیم گرفتم. چه حسی بود؟ رهایی؟ غرور؟ آینده برق میزد. دیگر لازم نبود. دیگر لازم نبود آن پرچم همیشه براق را ببینم. و با پرچمهای کهنه رو به رو دانشکده ادبیات مقایسهشان کنم. میرفتم دانشگاه. سلانه سلانه شریعتی را قدم زدم به طرف پایین. گفتم تا هرجا حال داشتم. تا خوده انقلاب پیاده قدم زدم. نه فقط آن جلسه را نرفتم، که جلسههای بعدی را هم نرفتم. نمیدانم چرا. علتش هرچی بود، فکر میکردم دیگر نیازی نیست بروم. - از متن کتاب -