پیرمرد سرش را به علامت منفی تکان داد و چشمهایش را بست. ساکت بود و این سکوت شهاب را میترساند. قلبی مریض داشت و نباید هیجانزده میشد. اما حرفهای ناگفته روی سینه پیرمرد آنقدر سنگین و کهنه شده بود که در این دو سه هفته اخیر، دلمه بسته و سرباز کرده بود. با ماساژهای شهاب، کمکم حال رحیم بهتر شد و به پسرش گفت که روبرویش بنشیند. شهاب تمام امید و آرزوی او بود. حاج رحیم در دل زمزمه کرد، ‹‹انگار دوباره تاریخ داره تکرار میشه... چرا چرخ گردون اینطوریه؟!›› شهاب بیشباهت به او نبود....