... بند دل غزل پاره شد. پلکهای از هم گشودهاش بیحال و ناتوان روی هم افتاد. آه از نهادش برآمد، افکار مسموم و آلوده همچون ماری خوش خط و خال گرد ذهنش پیچید و او را له کرد. اشک در چشمهایش حلقه زد. تا آمد دست آزادش را تکان دهد، عرفان مچش را گرفت. غزل حس کرد همان لحظه از حال خواهد رفت...