دلش پرپر میزد که اعترافی شیرین از او بگیرد و همان دم جلوی پایش جان دهد! ولی انگار هنوز با او سر جنگ داشت و ناامیدش میکرد. دستهایش را از هم باز کرد و سرش را رو به آسمان گرفت. حالا هر دویشان خیس شده بودند. بیخبر از ضربان تند و دیوانهوار قلب او، ناگهان فریاد زد و یکریز و بیوقفه خدا را صدا زد! و این دقیقا همان نقطه پایان بود!...