دنیا دور سرم میچرخید و نمیتوانستم کلامی به زبان بیاورم. تمام کارهایی که برای رضایت بهانه انجام دادم، جلوی چشمم بود. مخصوصا همان لحظه که وسط برف و بوران به چشمانش نگاه میکردم و منتظر بودم. به سختی میتوانستم خودم را کنترل کنم و جلوی نیلوفر داد نزنم، دستهایم را مشت کردم و روی زانوانم گذاشتم تا همه به راحتی به چهرهام نگاه کنند و توی دلشان به من و سرنوشت من بخندند.