خوشبخت بودیم. صدایم که میکرد قلبم به لرزه میافتاد. دستم را که میگرفت، تمام دیوارهای دنیا میشکست. آنوقتها من بودم و او و خوشبختی، من بودم و او و زندگی. کنار هم مینشستیم و بیخیال همه دنیا، کودکانه بازی میکردیم: کلاغ... پر، گنجشک... پر، سار... پر. آنوقتها خوشبخت بودیم و بیخیال، آنقدر بیخیال که نمیدانستم یک روز...