هیچکس نمیتوانست بگوید موندو از کجا آمده بود. روزی، به تصادف، بیآنکه کسی بفهمد، به شهر ما وارد شده و کم کم همه به وجودش خو گرفته بودند. پسرک ده سالهای بود با صورتی گرد و آرام، با چشمانی زیبا، سیاه و کمی مورب. اما بیش از هر چیزی، موی او جلب توجه میکرد، مویی به رنگ خرمایی خاکسترگون که زیر نور، رنگ عوض میکرد و شب هنگام تقریبا خاکستری مینمود. مردم از خانه و خانواده او چیزی نمیدانستند، شاید هم اصلا خانه و خانوادهای نداشت. همیشه درست وقتی که نه انتظارش میرفت و نه کسی فکرش را میکرد...