آنان دو تن بودند، یکی پیر و دیگری جوان، اما با یک دوستی کمیاب، در جادهای که به سوی معدنهایی میرفت که گفته میشد در آنها یک رگهی باور نکردنی الماس یافت شده است. نه، فقط همین دو تن نبودند، انبوهی از جستجوگران سرازیر شده بودند و آنگاه که پای زودتر رسیدن در میان بود جان یک نفر ارزشی نداشت، یک ضربهی چاقو کافی بود. چنین بود که رومائو بهترین دوستش را کشت که چرا فلان پول را به موقع به او نداده است، یا بر سر ژنوووای زیبا و دستهای مهربانش به سادگی به جان هم میافتادند. و از همه بدتر ماجرای هولناک ژوئل بود، روزی که مست بود و با پنج ناشناس به راه افتاد و آنان در جنگل رهایش کردند، یازده روز، بی غذا، و بی دفاع. داستانی تلخ و خشن و بی رحم با شخصیتهایی فراموش نشدنی، از نویسندهی توانای درخت زیبای من.