دست درازی کردم که دو هزاری را بگیرم ولی دستم را لرزه غریبی گرفته بود. دو هزاری از دستم افتاد به زمین و رفت به طرف حیاط و باغچه. دختر هم خم شد که دو هزاری را بگیرد و با همان حالت خمیدگی عقب دو هزاری رفت به طرف باغچه و دفعتاً چادرش گیر کرد به درخت گل سرخ و از سرش افتاد. دختر سر برهنه و «خاک بر سرم» گویان (چون چهارقد هم بر سر نداشت و گیسوانش باز بودند) هی سعی میکرد با دو دست خود صورت از شرم حیا چون گل برافروخته خود را بپوشاند. من یک دفعه، حقیقتاً مثل اینکه خورشید چشمم را خیره کرده باشد قلبم با کمال شدت بنای زدن را گذاشت و بدون آن که منتظر دو هزاری بشوم از خانه بیرون جستم و در پشت در مثل اینکه حالت غشی به من دست داده باشد به سکوی خانه تکیه کرده و مدتی با حال خراب همانطور ایستادم.