حال و هوای عجیبی داشتم. برخلاف همیشه چادر مشکی را بسیار ماهرانه به سر کرده بودم، چون در این چند ماه مهارت پیدا کرده بودم. چشمم به پنجره فولاد افتاد. تعداد زیادی مریض اطراف آن نشسته بودند و دستها را ملتمسانه به سمت آسمان دراز کرده بودند. از ته دل آرزو کردم خدا تمام بیماران را شفا دهد. نمیدانم چه حسی مرا وادار کرد در صحن سقاخانه بر روی سنگهای حیاط به سجده درآیم و خدا را به خاطر تمام نعمتهایی که به من داده شکر کنم. تشکر کردم از اینکه در این بیست و یک سالی که زندگی کردهام همیشه صحیح و سلامت بودهام و طعم خوشبختی را با تمام وجود چشیدهام.