آن روز فهیمه خانم آمده بود که دیگر واقعا از ته و توی قضیه سر در بیاورد. این روزها بود که بیشتر به یاد خانوادهام میافتادم و از زن دایی بیشتر دلگیر میشدم. چه طور میشد اگر همراه شیری که به من داده بود و لطف بزرگی که در حقم کرده بود، بهم میگفت بهش بگویم مادر و دهن مردم را میبست؟ میگفت برایش با آوش هیچ فرقی ندارم؛ اما گویی به اجبار بزرگم کرده بود. شاید از دایی میترسید!؟