قاسم دیدی؟... دیدی چه لعبتیه، و در حالیکه دستم به طرف آسمان بود ، گفتم:
خدایا این موجود با این زیبایی را چه طوری آفریدی؟ قربان عظمت و قدرت بیهمتایت بشم، میشه «قسمت» کنی و این پری آسمانها زنم بشه؟...
بارالها..
دیوانهای در زیر زمین
هوا داشت روشن میشد. کابوس شبی مانند یخ با همه سیاهی و سنگینیاش، داشت سپری میگشت. چشمهای علی گرم شده بود و با آرامشی که یواش یواش در زیر پالتوی مندرس، همراه گرمای بدن اسکندر حاصل گشته بود، داشت خوابش را سنگینتر میکرد. صدای خرخری شنید؛ چون همیشه نگران اسکندر بود، زود چشمانش را باز کرد. اسکندر داشت خرخر میکرد ...