هوا داشت روشن میشد. کابوس شبی مانند یخ با همه سیاهی و سنگینیاش، داشت سپری میگشت. چشمهای علی گرم شده بود و با آرامشی که یواش یواش در زیر پالتوی مندرس، همراه گرمای بدن اسکندر حاصل گشته بود، داشت خوابش را سنگینتر میکرد. صدای خرخری شنید؛ چون همیشه نگران اسکندر بود، زود چشمانش را باز کرد. اسکندر داشت خرخر میکرد که مقدمه حمله عصبی بود. دستپاچه شد و از جا پرید...