سودی خندید. در را باز کرد. آب خنک را ریخت روی صورتش. جلو لباسش خیس شد. فافا جعبه دستمال را گرفت جلو او. سودی دست او را کنار زد. حالا کرمها پاک شده بودند و قطرههای آب روی صورتش میدرخشیدند. ته بطری را سر کشید و گفت:‹‹ میشود از همینجا دور زد؟›› فافا با چشمهای گرد شده پرسید:‹‹پس قرارهایت چی؟ بابات چی؟›› ـ ولشان کن، یک روز دیگر میروم یا اصلا نمیروم. ـ خب پس حالا چه کار کنیم؟ ـ هیچی، دور بزن برویم درکه، هوس آبگوشت کردم با پیاز، بعدش هم یک چرت زیر درختهای چنار... چی میگفتند؟ آهان. سر به فلک کشیده. بعدش هم یک فیلم خندهدار... بعدش هم... حالا یک کاری میکنیم دیگر. فافا خندید و گفت:‹‹هنوز هم همان خری هستی که بودی.››