انگار تب داشتم. تمام تنم ملتهب بود. صدای قدمهای عشق کمکم در کوچه دلم به گوش میرسید. آن روز هیچ فکر نمیکردم که با عشق به او به یک خودباوری بزرگ برسم و خود خدا را با چشم دل ببینم. هنوز هم تمامی رنگها برایم از جنس پاییز است، هنوز هم صدای قارقار کلاغهای آن پارک به گوشم میرسد و برق نگاه عاشقش تمام یاختههای تنم را به ارتعاش درمیآورد.