برای لحظاتی دوباره کسری را روی همان مبل که نشسته بود تصور کردم و بیاختیار آه کشیدم. وقتی گوش به سخنان دیگران دادم، دیدم دارند در مورد مراسم عروسی حرف میزنند و این باعث خوشحالیام شد. بوی خاک نمدار را حس کردم، به طرف پنجره رفتم و با دیدن باران، شور و شوق وجودم را فرا گرفت. همان لحظه به یاد آخرین شبی افتادم که هر دو زیر باران با هم بودیم.