پسرک را ما انداختیم در چاه. مجبورمان ساخت که ما بیندازیمش. و بعد خاک ریختیم در چاه که بویشان همه جا را پر نکند و کس خبر نشود. خود پیکا به دست ایستاده شد و نگاهمان کرد. پسان پیکایش را به شانهاش انداخت و قطار خالی مرمیها را دور گردنش. و به طرف قشلاق رفت و ما هنوز بر سر چاه بودیم. نمیدانستیم چه بکنیم. از خاک انداختن که دست کشیدیم، مدتی همانجا ماندیم و بعد یکییکی رفتیم. رفتیم تا به زنهایمان وقتی که شب پهلویشان خواب کردیم، آرامآرام و با خوف قصه کنیم که بچه فلانی اینها را کشته. رفتیم به پدرها و مادرهایمان قصه کنیم. برای آشناهایمان یا هر کس را که در راه دیدیم... و صبا روزش همه خبر داشتند. حتی بچههای خردسال و حالا اینها آمدهاند، جنازهها را کشیدهاند و با خودشان بردهاند. و حالا ما به هر جایی که میرویم، بیم داریم که مبادا یکی جلومان را بگیرد و...