یکی از کبوترها گفت: خواهر جان، تو این پسر را میشناسی؟ دیگری گفت: نه، خواهر جان. کبوتر اولی گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او مریض شده و افتاده و پادشاه به وزیرش امر کرده، وزیر نوکرهاش را فرستاده کفترهای او را کشتهاند و خودش را کتک زدهاند و به این روزش انداختهاند. پسر تو فکر این است که کفترهایش را کجا چال بکند. کبوتر دومی گفت: چرا چال میکند؟ کبوتر اولی گفت: پس تو میگویی چکار بکند؟ کبوتر دومی گفت: وقتی ما بلند میشویم چهار تا برگ از زیر پاهامان میافتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شیر بز به سر و گردن کفترهاش بمالد کفترها زنده میشوند و کارهایی هم میکنند که هیچ کفتری تاکنون نکرده... کبوتر اولی گفت: کاش که پسر حرفهای ما را بشنود!...