اندیشیدم: ‹‹ دیگر برای چه تلاش میکنی؟! به قول فرهاد هرچه میخواستی یاد گرفتی. یاد گرفتی که چهطور دل ببازی! چهطور عاشق شوی! چهطور فریب دلت را بخوری! اما یاد نگرفتی که دنیا پر از آدمهایی است که فکر میکنی به تو نزدیکند اما دورند و هر کاری کنی نمیتوانی آنها را بشناسی›› من هم شده بودم درست مثل بچهای که دلش میخواهد مدرسه برود اما وقتی پا به مدرسه میگذارد جز بازی و تفریح، چیزی مجذوبش نمیکند. درس را نمیفهمد و با معلم غریبگی می کند. من آن شاگرد بیدست و پا بودم که درس اجتماع را فرا نگرفتم.