مقنعهام را سر کردم. مادر هنوز توی اتاقم بود و نگاهم میکرد. دلم میخواست با او درد دل کنم اما فرصت نبود. فقط گفتم: «بچهها مسخرهام میکنن، میگن هیکل و صدات پسرونه است!»
ابرهای تردید
اندیشیدم: ‹‹ دیگر برای چه تلاش میکنی؟! به قول فرهاد هرچه میخواستی یاد گرفتی. یاد گرفتی که چهطور دل ببازی! چهطور عاشق شوی! چهطور فریب دلت را بخوری! اما یاد نگرفتی که دنیا پر از آدمهایی است که فکر میکنی به تو نزدیکند اما دورند و هر کاری کنی نمیتوانی آنها را بشناسی››
من هم شده بودم درست مثل بچهای که ...