این درد، این خستگی، این کوفتگی و این درد سرد ده سال بود که با او بود. درست از وقتی که زادگاه گرم و نازنینش را پشت سر گذاشت و به تهران آمد. جنجالستانی که تا او را دید در خود مکید و از او و در او، نه این گیسوی شبرنگ شهر آشوب را دید، نه این گلوی پاکتر از صبح را. نه این بازوهای مهتاب کشیده زلال را فهمید، و نه حتی ... هیچ.