رخ افروز بیشتر سر در گریبانش توی فکر فرو میرفت. چهرهاش آرامتر نشان میداد حالا، اما انگار لایهای خاکستری از غصه چشمها را پوشانده بود...بیشتر حرفها را نمیفهمید بهزاد. اما چیزی سنگین توی صدای نرم و دلنیشین رخافروز بود که انگار با پایان سخن توی هوا میماند و با آن معانی را میشد حس کرد.