خفاشی تا پیش مهتابی آمد و در چندسانتی صورتشان راه آمده را برگشت و در عمق شب گم شد. زن جیغکی از پرده جگر برآورد. مرد به سوسوی ستارگان نگریست و ترسید نورشان خاموش شود. چنانکه گاهی چون گردسوزی کورسو میزدند و باز جانی تازه میگرفتند. زن گفت: ـ چهطور نمیبینیشان؟ حالا همهشان آمدهاند کنار پاشویه حوض. شرشر آب را هم نمیشنوی واقعا؟ آنکه قد کوتاهتر از همه است زیر صنوبر بزرگ ایستاده با موهای سیخ نارنجی، نگاهش کن! مرد باز نگاه کرد. میان صنوبرها به سیاهی میزد و مستولی بود همه تیرگی شب.