صداهای مختلفی در سرش میپیچیدند. گویی همه قصد کرده بودند با هم حرف بزنند: اون مریضه! متاسفم عزیزم اما واقعا امید زیادی بهش نیست. سکته شدیدی کرده. حتی اگر از بستر هم بلند بشه... و افروز با خود اندیشیده بود: «حتی اگه...؟!» دستهایش را محکم روی گوشهایش فشرد و پیشانیاش را روی زانوهایی که آنها را در بغل جمع کرده بود. نمیخواست چیزی بشنود. هیچ چیز جز اینکه حال او خوب شده است و باز به عصای آبنوسش تکیه میدهد عجزآلود و درمانده اندیشید: حالا فقط اون برام مونده. اوه خدایا... اونو ازم نگیر!