مادر ذوق زده دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: سیاوش جان نمیدونی چقدر از این که پسری مثل تو دارم احساس غرور میکنم از این که میبینم سالها تلاش و زحمت تو و چشم انتظاری ما این طور به نتیجه نشسته خوشحالم و خدا رو شکر میکنم. نگاهش کردم و گفتم: خیلی ترسیده بودم مادر یه لحظه فکر کردم...