باید انصاف داشت دیگر نمیشد آن محله و خانه را تحمل کرد. وقتی یاد آن خانه و محله میافتم صدای بتاعظم را میشنوم که میگوید:«قهرمان خسته شده. مادرت خسته شده. من خسته شدم.» روزی که قرار شد بیاییم دیدن باغ یا به قول بتاعظم پسند باغ، اصلا حال خوشی نداشتم. نمیدانستم از ناراحتی چیکار کنم. وقتی آن روز دیدم که بتاعظم نمیرود طرف زیرپلهاش فهمیدم نقشهای برای ما کشیده...