بیل بیچاره همانطور گیج و گول مانده بود که چه بکند. پریشان و نگران توی آیینه به خودش نگاه کرد. یک دختر موفرفری پیراهن صورتی با دگمههای صدفی ریز زل زده بود به او. دختر هم به اندازهی خود بیل وحشتزده بود.
جادوی میخک
قصه را باید وقتی تعریف کنی که تمام شده باشد؛ اما من مطمئن نیستم این یکی تمام شده است یا نه. درست یادم نیست که ماجرا از کجا شروع شد، ولی شاید صبح همان روزی بود که پدرم، برادر بهانهگیر مرا به آغوش مادرم بازگرداند و رفت که جواب تلفن را بدهد: «قصر؟ آنجا چه کمکی میتوانم بکنم؟»