رمان خارجی

شاهدی بر زندگی من

(Witness to my life)

بعد از انتظاری بیهوده به این نتیجه رسیدم که صفحات موسیقی‌ای را که برایت فرستاده بودم دریافت نکرده‌ای. البته واقعیت این است که با حس تجربیم آن‌ها را به عنوان نامه مهر زدم و در باجه مواد چاپی انداختم. بی‌شک مشکلی پیش آمده است. دیگر نامه‌های مرا موعظه‌های کوچک نخوان. می‌دانی که نه دوست دارم به نظر 1 شاگرد بیایم و نه 1 استاد.

باغ نو
9789647425407
۱۳۸۸
۵۶۰ صفحه
۲۴۶۶ مشاهده
۰ نقل قول
ژان پل سارتر
صفحه نویسنده ژان پل سارتر
۳۶ رمان سارتر روز ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵ به دنیا آمد. پدرش ژان باپتیست سارتر (۱۸۴۷-۱۹۰۶) افسر نیروی دریایی فرانسه بود و مادرش آنه ماری (۱۸۸۲-۱۹۶۹) دخترعموی دکتر آلبرت شوایتزر معروف، برندهٔ جایزه صلح نوبل است. پانزده ماهه بود که پدرش به علت تب زرد از دنیا رفت. پس از آن مادرش به نزد والدینش بازگشت. پدربزرگش چارلز شوایتزر یکی از عموهای آلبرت شوایتزر در مدرسه به آموزش زبان آلمانی اشتغال داشت. ژان در خانه زیر نظر او و چند معلم خصوصی دیگر تربیت ...
دیگر رمان‌های ژان پل سارتر
سن عقل
سن عقل مرد قد بلندی وسط خیابان ورسن ژتوریکس بازوی ماتیو را گرفت. ماموری توی پیاده‌رو مقابل هی پایین و بالا می‌رفت. «رییس، یک چیزی بهم بده؛ گرسنه‌ام.» چشم‌های به هم چسبیده و لب‌های کلفتی داشت و بوی الکل می‌داد. ماتیو پرسید «فکر نمی‌کنی بیشتر تشنه‌ای یا گرسنه؟» مرد به زحمت گفت «حاضرم برایت قسم بخورم رفیق، حاضرم قسم بخورم.»...
دیوار
دیوار ما را به اتاق بزرگ و سفیدی هل دادند. پلک‌های من بر هم می‌خورد زیرا نور کمی می‌تابید. سپس میزی را مشاهده نمودم که چهار نفر با لباس شخصی دور آن نشسته و اوراقی را نگاه می‌کردند. گروه دیگری از زندانیان را در ته سالن جمع کرده بودند، که برای نزدیک شدن آنها مجبور بودیم سرتاسر اتاق را طی نماییم، ...
3 داستان
3 داستان من هم خسته و هم در هیجان بودم. و نمی‌خواستم دیگر به پیش‌آمدهای سحرگاه و مرگ فکر بکنم. فقط به کلمات و یا به خلا برمی‌خوردم و ارتباطی در فکرم پیدا نمی‌شد. اما همین که می‌خواستم به چیز دیگری فکر بکنم لوله‌های تفنگ به طرف من دراز می‌شد. شاید بیست مرتبه پی در پی مراسم اعدام خودم را برگزار کردم ...
نکراسوف
نکراسوف زندگی وحشی است در تئاتری که آتش گرفته. همه به دنبال در خروجی می‌گردند، هیچ‌کس هم پیدایش نمی‌کند، همه یکدیگر را هل می‌دهند، بدبخت آن‌هایی که به زمین می‌افتند: بلافاصله لگدمال می‌شوند. سنگینی چهل میلیون فرانسوی را که روی پوزه‌تان راه می‌روند حس نمی‌کنید؟ روی پوز من راه نمی‌روند. من تمام کسانی را که دور و برم بوده‌اند لگدمال کرده‌ام، ...
مگس‌ها
مگس‌ها راهب بزرگ: خیال داری مردگان را به ریشخند بگیری؟ امروز عید آن‌هاست، تو این را خیلی خوب می‌دانی، و لازم بود امروز تو با لباس عزا در این مراسم حاضر می‌شدی. الکتر: لباس عزا؟ چرا لباس عزا؟ من از مردگان خود ترسی ندارم و فقط برای مردگان شماست که سیاه می‌پوشم.
مشاهده تمام رمان های ژان پل سارتر
مجموعه‌ها