مجموعه داستان خارجی

حکایت عشق و عاشقی ما

امیرحسین مرا به جا نیاورد. من او را شناختم. با پسر رقیب عشقی پدرم رو‌ به ‌رو شده بودم. لامذهب‌ها دار و دسته درست کرده بودند علیه سلطنت. هپوها، کور خوانده بودند. همه‌شان گیر افتاده بودند. نیت کرده بودند اسلحه پیدا کنند بیایند جنگ ما. چه آدم‌های خوش‌خیالی! همان اول، حرفی نزده، جواب سلامش را ندادم. با لگد، با تخت کفشم کوبیدم به ساق پایش، داد زدم: «کله آخر!» آن وقت فهمید با چه کسی طرف است. به روی خودش نیاورد. نامرد! زدم به رگ. گفتم: «به جان مادرم حوریه، اگه همه‌چیز رو گفتی، آزادی. ما همه‌چیز رو می‌دونیم. حاشا نکن. پرت و پلا نگی‌ها. تو رو خوب می‌شناسم. می‌خوام کمکت کنم...»

چشمه
9789643625771
۱۳۸۹
۱۵۲ صفحه
۳۹۳ مشاهده
۰ نقل قول