حکایت عشق و عاشقی ما
امیرحسین مرا به جا نیاورد. من او را شناختم. با پسر رقیب عشقی پدرم رو به رو شده بودم. لامذهبها دار و دسته درست کرده بودند علیه سلطنت. هپوها، کور خوانده بودند. همهشان گیر افتاده بودند. نیت کرده بودند اسلحه پیدا کنند بیایند جنگ ما. چه آدمهای خوشخیالی! همان اول، حرفی نزده، جواب سلامش را ندادم. با لگد، با تخت ...